من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
بگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه نماند که به یک جای نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
با آنکه فلک با تو به کامم بنشاند
فریاد که از تشنگیم جان به لب آمد
کس نیست که آبی به لب تشنه رساند
فریاد که بیداد ز حد بردی و از تو
فریادرسی نیست که دادم بستاند
دیوانه در سلسله، گر بوی تو یابد
دیوانه شود، سلسله در هم گسلاند
وقت است که بیدار شود دیده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
آسان شود این مشکل درویش تو امشب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
ما بنده خسرو که به سختی بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند